جوک سرگرمی...........

برای حمایت از وبلاگ بر روی لینک بالای وبلاگ کلیک کنید

جوک سرگرمی...........

برای حمایت از وبلاگ بر روی لینک بالای وبلاگ کلیک کنید

برای حمایت از وبلاگ بر روی بنر قرمز بالای صفحه کلیک کنید

بچه که بودم از خدا میخواستم که به من یک دوچرخه بدهد بزرگ که شدم دیدم فایده ندارد گفتم یک دوچرخه بدزدم و بعد از خدا بخواهم که مرا ببخشد.

 

من بی پناهم تو بی گناهی - دل به تو دادم ، چه اشتباهی از تو کشیدم شکل کبوتر - نقاشی ام رو بگذار و بگذر تو این نبودی ، من بد کشیدم - آخه دلت رو هرگز ندیدم تو بی گناهی ، من بی پناهم - ایمن بمانی از اشک و آهم

کسی که دو بار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند

بر خاک بخواب نازنین،تختی نیست. آواره شدن ,حکایت سختی نیست. از پاکی اشکهای خود فهمیدم . لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

چه اسارت بی افتخاری است در بند حرف این و آن بودن

 

آسانترین کار دنیا اینست که تو خودت باشی و سخت ترین کار دنیا اینست که تو آنی باشی که دیگران از تو انتظار دارند!

 

آخ پگ پکچ سپیخو کمچچ ووئچج پضصث... تبریک می گم شما تونستید به زبان میمون آنگولایی صحبت کنید.

غضنفر برف پاکن ماشین میزنه هیپنوتیزم میشه

 

خیلی پستی.................................................................... و بلندی در زندگی هست که باید از آنها درس بگیریم

 

قلبت رو خالی نگه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ..... زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم

می دونی کوچکترین ذره ای که کشف شد چیه ؟ دل من ! چون برات یه ذره شده ...


۲. تــوی اردوگــاه قــلبـت منم یـه اسـیر جنگـی

تو منو شکنجه میدی توی این قلعه ی سنگی


۳. هر گاه در غروب عاطفه ها تنها شدی به یاد کسی باش که در تنهایی به یادت هست ...


۴. آب و هوای چشمات چیزی مثل کویره  ، هر کس اسیرش بشه بدون شک می میره!


۵. برایت آسمانی خواهم کشید پُر از ستاره های همیشه نورانی ... تو در کنار من روی ابرها ، من غرق آن همه مهربانی ...


میخوای بدونی بچه گی هات چه شکلی بودی؟  از 1 تا 10 یه عدد انتخاب کن برام بفرست !

1-قشنگ 2-شکمو 3-سوسول 4-جیشو

5-همیشه دست تو بینی 6-عفاده ای

7-بازی گوش 8-تمیز 9-شیطون 10-خل!


۲. درجات دیوانگی:

1. گیج

2. خنگ

3. پپه

4. گاگول

5.اسمت چی بود؟


۳. شعار اول انقلاب : نه تاید می خوایم نه ریکا ، مرگ بر آمریکا

شعار امروز : نه تاید داریم نه ریکا ، غلط کردیم آمریکا


۴. روز اول با عشق برایت گلی آوردم و تو با آن ظرفها را شستی !


۵. قلب من مثل سطل زباله است و تو همچون آشغال توی اون جا داری !!!


۶. نردبان این جهان ، ما و منیست ! عاقبت این نردبان ، افتادنیست ! لاجرم آنکس که بالاتر نشست ، استخوانش سخت تر خواهد شکست !


۷. آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید ، دل من نیز پر بود ، وقتی شکست ، سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید .


۸. امروز را برای بیان عشق به عزیزانت غنیمت بشمار ، شاید فردا احساسی باشد، اما ... عزیزی نباشد!


۹. ساقه شکستن ، قانون طوفان است . تو نسیم باش و نوازش کن .

۱۰. وزارت راه و ترابری پر رفت و آمد ترین جاده ی کشور را در این روزها مسیر منتهی به اونجای ننه ی وزیر نفت اعلام کرد!

۱۱. عزیزا کاسه چشمم سرایت 

 میان هر دو چشمم جای پایت

از آن ترسم که غافل از ما نهی تو

نشینــد خـــار مــژگــانم به پایت

۱۲. یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کُند بشه! نه این که هیزمش زیاد باشه . تبر ما انسانها باورهامونه نه آرزوهامون...

۱۳. واجبی چیست ؟ پودری است باستانی که در حداکثر ۵ دقیقه میرزا کوچک خان جنگلی را به دکتر الهی قمشه ای تبدیل می کند!

۱۴. تو این بی برقی مردم از ۴ نفر یاد میکنند . پدر و مادر ادیسون و خواهر و مادر احمدی نژاد!

۱۵. به نظر من باغیرت ترین انسانها مردم رشت هستند و باهوش ترین آنها مردم اردبیل . زشت ترین انسانها پسرها هستند و آرام ترین موجودات دخترها . (قسمتی از خاطرات پینوکیو )

اس ام اس نیمه شعبان ، اس ام اس برای نیمه شعبان ، اس ام اس مخصوص :


به امید روزی که همه مهربونن ، همه با مرامن و همه جواب اس ام اس ها رو میدن . نیمه شعبان مبارک


به امید روزی که متن تمام اس ام اس ها این باشه : مهدی آمد . . .


دلم یکی رو میخواد که زیبایی همه زیبایی ها رو یکجا داشته باشه . . . نیمه شعبان مبارک


بی تو غروبا همیشگی هستن ، بی تو صبح ها رویایی هستن ، بی تو عشق ها دروغی هستن ، به امید آمدنت دل ها هوایی هستن

پیامک ویژه نیمه شعبان ، پیامک مخصوص نیمه شعبان ، sms برای نیمه شعبان :
پیامک برای نیمه شعبان ، پیامک نیمه شعبان ، پیامک به مناسبت نیمه شعبان :
اس ام اس  ویژه نیمه شعبان ، اس ام اس های فارسی به مناسبت نیمه شعبان :

برای متحول شدن زندگیتان بر روی بنر قرمز بالای صفحه کلیک کنید

I am the man of constant sorrow

من مرد مصیبتهای دائمی هستم

I've seen trouble all my days

من باید هر روز شاهد بروز مشکلات باشم

I bid farewell to ol' Kentucky

به من امر شده تا با کنتاکی خداحافظی کنم

The place where I was born and raised

جایی که به دنیا اومدم و در آن بزرگ شدم

 

The place where he was born and raised

جایی که به دنیا اومده و در آن بزرگ شده


For six long years I've been in trouble

برای شش سال طولانی من توی مشکلات [غرق] بودم

No pleasure here on earth I've found

روی زمین هیچ چیز لذت بخشی پیدا نکردم

For in this world, I'm bound to ramble

تو این دنیا مقدر شده که من ولگرد باشم

I have no friends to help me now

هیچ دوستی ندارم تا اکنون به کمکم بیاید

 

He has no friends to help him now

هیچ دوستی نداره تا الان به کمکش بیاد

 

It's fair thee well, my old true lover

این خوشایند تو است، ای عشق قدیمی و راستین من

I never expect to see you again

من انتظار ندارم که بتوانیم بار دیگر تو را ببینم

For I'm bound to ride that Northern Railroad

چون برایم مقدر شده تا بر روی راه‌آهن شمالی برانم

Perhaps I'll die upon this train

احتمالاً [قرار است] روی همین قطار بمیرم

 

Perhaps he'll die upon this train

احتمالاً [قرار است] روی همین قطار بمیرد

 

You can bury me in some deep valley

می‌توانی مرا در دره‌ای عمیق دفن کنی

For many years where I may lay

جایی که بتوانیم سالها در آن بیارامم

And you may learn to love another

و تو هم یاد بگیری یکی دیگه رو دوست داشته باشی

While I am sleeping in my grave

[اونم] وقتی که من توی قبر خوابیدم

 

While he is sleeping in his grave

[اونم] وقتی که توی قبر خوابیده

 

Maybe your friends think I'm just a stranger

شاید دوستانت فکر می‌کنند من تنها یک غریبه‌ام

My face you never will see no more

[و] تو دیگر صورتم را نخواهی دید

But there is one promise that is given

اما قولی وجود دارد که داده شده است

I'll meet you on Gods golden shore

من تو را در ساحل طلایی خداوند ملاقات خواهم کرد

 

He'll meet you on God's golden shore

او تو را در ساحل طلایی خداوند ملاقات خواهد کرد

 

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود

منبع:یاداشت های دکترشریعتی

روی شن های ساحل با تکه ای

 

چوب خشک

 

چیزی برای ستاره ها بنویس.................

تا حالا یه بچه میمون رو تو یه پلاستیک دیدی؟

اگه جوابت منفیه یه نگاهی به گواهینامت بکن

----------------------------------------------------------------------------------------

دعای پاس کردن ترم:(این دعا مخصوص خودمه)

الهی ادرکنی پاساً ترمی ، به نمرتاً دهی و گاهاً دوازدهی. حفظاً من مشروطی و فلجاً استادی. و لغواً امتحانی

----------------------------------------------------------------------------------------

!

همیشه از خوبیهای آدما برای خودت یه دیوار بساز ، پس هر وقت در حقت بدی کردن فقط یه آجر از دیوار بردار . بی انصافیه اگه دیوار رو خراب کنی . . .

بوسه ابتکاریست از طبیعت ، برای زمانی که احساس در زبان نمی گنجد .

در قلبت رو به روی هیچ کسی باز نکن ، اونی که دوستت داره خوش کلید داره .

از هزاران ، یک نفر اهل دل اند . مابقی ، تندیسی از آب و گل اند .

دوستی اگر بین ماست ، این تپش قلب ماست . قلب تو گر آهنیست ، قلب من آهنرباست .





هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد. ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت. زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد. باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام... با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت: ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد... بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد. عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت. ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت. از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید... چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید: ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟ ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت. هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟ قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت: هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت... هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی... از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت. چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت: ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد: ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید: ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند... ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی. سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو. دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...! آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود. ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند. هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد. امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد. ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید: ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟ ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد. هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟ ماندانا گفـت: نمی دانم. سـپس هـیرتا آرام گفـت: نوش جان ..... این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!... سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کـــــــــــــرد!... این است بهای عشق و خیانت ...

هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد. ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت. زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد. باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام... با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت: ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد... بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد. عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت. ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت. از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید... چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید: ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟ ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت. هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟ قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت: هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت... هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی... از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت. چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت: ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد: ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید: ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند... ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی. سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو. دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...! آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود. ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند. هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد. امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد. ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید: ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟ ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد. هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟ ماندانا گفـت: نمی دانم. سـپس هـیرتا آرام گفـت: نوش جان ..... این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!... سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کـــــــــــــرد!... این است بهای عشق و خیانت ...

بر چهره پر ز نور مهدی صلوات ..... بر جان و دل صبور

مهدی صلوات ..... تا امر فرج شود مهیا بفرست .....

بهر فرج و ظهور مهدی صلوات

سئوالی ساده دارم از حضورت .... من آیا زنده ام وقت

ظهورت .....  اگر که آمدی من رفته بودم .... اسیر

سال و ماه و هفته بودم ..... دعایم کن دوباره جان

بگیرم ..... بیایم در رکاب تو بمیرم

پارسیان اولین طراح خود اشتغالی در منزل

برای اطلاع بیشتر بر روی بنر قرمز بالای صفحه کلیک کنید

چی بگم دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت داداشی میای بازی کنیم؟

بعده اینکه بازیمون تموم شد گفتی تو بهترین داداشه دنیایی،

وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشام همش اونو میدید

و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم دوسش دارم

اما اون گفت تو بهترین دادشه

-------------------------------------------

دنیایی وقتی ازدواج کرد من ساقدوسش بودم بازم گفت

 تو بهترین دادشه دنیایی و وقتی مرد من زیره تابوتشو گرفتم

مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه میگفت

 تو بهترین دادشه دنیایی چند وقت بعدی وقتی دفتره خاطراتشو خوندم دیدم

نوشته عاشقت بودم دوست داشتم اما میترسیدم بگم

برا همین میگفتم تو بهترین دادشه دنیایی

------------------------------------------

هرچه گشتم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی وتنهایی ما ...!

------------------------------------------

به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت،

 به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .!

------------------------------------------

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد...لحظه های ویرانم را حس نکرد..

در تمام لحظه هایم هیچکس وسعت حیرانم را حس نکرد ...

آن که سامان غزلهایم از اوست بی سروسامانیم را حس نکرد چرا

-----------------------------------------

تا توانی رفع غم از خاطری غمناک کن

 در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن 

 اونیکه یار تو بود اگه غمخوار تو بود

 قلبشو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد

----------------------------------------

بهترین انتقام از زنی که شوهرتون رو از چنگتون در اورده می دونی چیه؟ بذاری شوهرتون مال اون بمونه
*********************************************
جهان بیش از 6 میلیارد جمعیت دارد یکی نیست به منه احمق بگه : چرا واسه تو مسیج فرستادم
*********************************************
به یه نفر می گن شما چه جوری شخصیت خودتون رو می شناسید؟ می گه یا ارایه بلیط
*********************************************
در اصفهان هیچ کس ساعت ندارد چون همه از ساعت میدان شهر استفاده می کنن
*********************************************
زنها علاقه زیادی به ریاضیات دارند زیرا انها سن خود را تقسیم بر دو می کنند قیمت لباسهایشان را ضربدر دو و حقوق شوهرانشان را ضربدر سه و پنجاه سال هم به سن دوستان خود می افزایند
*********************************************
سوسکه اکس می خوره می ره جلوی دمپایی می گه : بزن د بزن دیگه لعنتی راحتم کن
*********************************************
خیلی خیلی ببخشید مزاحم وقت شریفتون شدم واقعا قصدی نداشتم اما یه سوال پیش اومده سالهاست که باید می پرسیم .......ایران که نفتش رو می فرسته به کشورای دیگه بشکش رو پس می گیره؟!!!

ترکه می ره دانشگاه به 2 دلیل می فهمن ترکه

?:سامسونتش رو می ذاشت تو زنبیل

2:وقتی استاد تخته رو پاک می کرد اونم دفترش رو پاک می کرد

--

اون چیه که ماست میریزن توش بعدشم باهاش شلیک میکنن؟


خوب معلومه دیگه تفنگ! ماست هم نکته ی انحرافی بود !

--

یه روز یارو سوار هواپیما می شه،یهو هواپیما سقوط می کنه.

.. . . . این قرار بود جوک باشه اما حادثه خبر نمی کنه!

--


ه پرگار ضربه ی مغزی می شه شش ضلعی می کشه
*********************************************
روز قیامت از چوپان دروغ سئوال میکنند :میگند :اسم . چوپان دروغگو جواب میده :دهقان فداکار
*********************************************
گنجیشکه با موتور تصادف میکنه.....بیهوش میشه....میندازنش تو قفس...به هوش که میاد میله ها رو میبینه ..میزنه تو سر خودش میگه خاک بر سرم شد....موتوریه مرد.....
*********************************************
یه روز یه پسر میره خواستگاری دختره میگه می خوام درس بخونم پسره میگه عیبی نداره یه ساعت دیگه برمی گردم 
*********************************************
الهی تو خورشید بشی من زمین که سالی یک بار من دور تو بگردم ولی تو سالی 365 بار دور من بگردی
*********************************************
یکی اسم بچش رو می ذاره اس ام اس . می گن این چه اسمیه ؟ می گه : چیه از پیام که باکلاس تره
*********************************************
یکی تو انتخابات کاندید می شه 3 تا رای می یاره . شب می ره خونه خانومش یکی می خوابونه تو گوشش می گه: می دونستم پای یه زن دیگم وسطه
*********************************************
از اسمون با هام تماس گرفتند گفتن قشنگ ترین ستاره گم شده ولی نگران نباش من لو نمی دم تو رو

 اسمون با هام تماس گرفتند گفتن قشنگ ترین ستاره گم شده ولی نگران نباش من لو نمی دم تو رو
*********************************************
بهترین انتقام از زنی که شوهرتون رو از چنگتون در اورده می دونی چیه؟ بذاری شوهرتون مال اون بمونه
*********************************************
جهان بیش از 6 میلیارد جمعیت دارد یکی نیست به منه احمق بگه : چرا واسه تو مسیج فرستادم
*********************************************
به یه نفر می گن شما چه جوری شخصیت خودتون رو می شناسید؟ می گه یا ارایه بلیط
*********************************************
در اصفهان هیچ کس ساعت ندارد چون همه از ساعت میدان شهر استفاده می کنن
*********************************************
زنها علاقه زیادی به ریاضیات دارند زیرا انها سن خود را تقسیم بر دو می کنند قیمت لباسهایشان را ضربدر دو و حقوق شوهرانشان را ضربدر سه و پنجاه سال هم به سن دوستان خود می افزایند
*********************************************
سوسکه اکس می خوره می ره جلوی دمپایی می گه : بزن د بزن دیگه لعنتی راحتم کن
*********************************************

مرد تجربه را کشف کرد و پول را اختراع کرد زن پول را کشف کرد و خرید را اختراع کرد
*********************************************
از ان به بعد مرد چیزهای بیشتری کشف کرد و اختراع کرد ولی زن همچنان مشغول خرید بود
*********************************************
یکی تلویزیون می خره فرداش کنترلشو می بره پس می ده می گه: اقا این ماشین حسابه توش بود به ما حروم خوری نیومده
*********************************************
به یکی می گن از مسافرت چی اوردی؟ می گه: تشریف
*********************************************
یکی با یکی تصادف می کنه افسر می یاد میگه: کدومتون مقصرید؟.......یکیشون می گه والا من خواب بودم ندیدم از این اقا بپرس
*********************************************
به یکی می گن:چرا ماشینتو از پلاک شروع می کنی به شستن؟می گه:والا یه بار ار شقف شروع کردم به شستن رسیدم به پلاک دیدم ماشین خودم نیست
*********************************************
یکی رو می برن اعدام کنن بهش می گن تورو اعدام می کنیم تا درس عبرتی باشه واسه بقیه می گه:نمی شه بقیه رو اعدام کنید تا درس عبرتی باشه واسه من
*********************************************
به یکی می گن برو با اره برقی 1000تا درخت بکن می ره 996 تا می کنه خسته می شه می شینه .می گن چرا نشستی؟روشنش کن 4تا دیگه هم بکن .می گه : ا مگه روشنم می شه؟

مرد تجربه را کشف کرد و پول را اختراع کرد زن پول را کشف کرد و خرید را اختراع کرد
*********************************************
از ان به بعد مرد چیزهای بیشتری کشف کرد و اختراع کرد ولی زن همچنان مشغول خرید بود
*********************************************
یکی تلویزیون می خره فرداش کنترلشو می بره پس می ده می گه: اقا این ماشین حسابه توش بود به ما حروم خوری نیومده
*********************************************
به یکی می گن از مسافرت چی اوردی؟ می گه: تشریف
*********************************************
یکی با یکی تصادف می کنه افسر می یاد میگه: کدومتون مقصرید؟.......یکیشون می گه والا من خواب بودم ندیدم از این اقا بپرس
*********************************************
به یکی می گن:چرا ماشینتو از پلاک شروع می کنی به شستن؟می گه:والا یه بار ار شقف شروع کردم به شستن رسیدم به پلاک دیدم ماشین خودم نیست
*********************************************
یکی رو می برن اعدام کنن بهش می گن تورو اعدام می کنیم تا درس عبرتی باشه واسه بقیه می گه:نمی شه بقیه رو اعدام کنید تا درس عبرتی باشه واسه من
*********************************************
به یکی می گن برو با اره برقی 1000تا درخت بکن می ره 996 تا می کنه خسته می شه می شینه .می گن چرا نشستی؟روشنش کن 4تا دیگه هم بکن .می گه : ا مگه روشنم می شه؟

حالا منم و ورقه

روی ورقه قلمه
روی تنمه عرقه
 توی سرمه کلمه
توی دلمه هدفه
بذار برم به طرفه
کسی که تو دنیا شده یک ملکه
بذار بذار حالا دیگه بخونم از کسی که هست
 دنیا واسه اون بدون مرز
کسی که سال ها پیش داشته توان خاصی
به راستی توی زبان فارسی
حاا دیگه می دونن اینو مرد و زن ها
حتی خدایی که نداره المثنی
یهودی و مسیحیا که هر مسلمان
یک سرباز واسه مرگ و سرباز
که صد بار اسمش تو تسبیح
من ذکر می کنم و میگم چرا تو تسلیم
شعرایی که به صد زبون ترجمه شده
حالا واسه من و تو یک سمبله
دیگه میگذره از رفتن تو هشتصد سال
ولی هنوزم الگو می گیرم از اشعار تو
رفتی ولی تو میدونی
که بزرگترین شاعر همه ی ماها ، توئی رومی
توی ویرونی من و شرایط سخت من
تو با کلماتت به من گفتی تو می تونی
آره رفتی ولی تو میدونی
 که بزرگترین شاعر همه ی ماها ، توئی رومی
آره رفتی ولی تو میدونی
 که بزرگترین شاعر همه ی ماها ، توئی رومی
توی ویرونی من و شرایط سخت من
تو با کلماتت به من گفتی تو می تونی
روزهایی که نگرانم بار سخته بر دوش
با کلمات تو من می شم مست و مدهوش
می خونم اینو بدونی که تا روزی که بمیرم
تک تک کلمات تو از یاد من نمی رند
پس وقتشه اینو بدونی که یاس تا آخر عمر وفاداره به تو
که اگه دیگه تو نباشی بگو چه طور
 که باز یاس داستان داره بدون تو؟
نه این عشقی که تو دل منه به توئه
که من رو می بره به روی صحنه
دیگه بگم از این که مونده حالا یاس و یک ور
فرمول کلمات را از تو یاد گرفتم
آره رفتی ولی تو میدونی
 که بزرگترین شاعر همه ی ماها ، توئی رومی
توی ویرونی من و شرایط سخت من
تو با کلماتت به من گفتی تو می تونی
باید اینو بدونی که تو کسی بودی
که یکی یکی کلمه هایی که تو دل تو بوده
واسه من و خیلی کسای که شعرای تو را با دل و جون و وجود درونی می خونند
می دونن اینو که تو یک الگوی جاودانه ای
واسه زمینی که باغ تویی
باغبان اینه که منو به بسوی تو می کشونه
که تو چطور خودتو تو دل همه آدم هایی که حتی کتابهای تو رو به زبان خودشون ترجمه می کنند
و عشق را با کلمات تو تجربه می کنند
اسمتو می خونم و میگم مولانا رومی
که توی فرهنگ صلح تو بالا بودی
یک رودی یک روز زلال و شفاف
که منم همیشه دیگه دنبال حرفات
چه جالب که این بوده ترس رومی
گه اون متعلق باشه به یه مرز و بومی
حالا رومی رفته و باز دشمن زیاده
یک سری تاک سواره اند و یک مشتند پیاده
به خاک سپرده شده تو قونیه یک روز
منم می خوام باشم رومی امروز

ه پرگار ضربه ی مغزی می شه شش ضلعی می کشه
*********************************************
روز قیامت از چوپان دروغ سئوال میکنند :میگند :اسم . چوپان دروغگو جواب میده :دهقان فداکار
*********************************************
گنجیشکه با موتور تصادف میکنه.....بیهوش میشه....میندازنش تو قفس...به هوش که میاد میله ها رو میبینه ..میزنه تو سر خودش میگه خاک بر سرم شد....موتوریه مرد.....
*********************************************
یه روز یه پسر میره خواستگاری دختره میگه می خوام درس بخونم پسره میگه عیبی نداره یه ساعت دیگه برمی گردم 
*********************************************
الهی تو خورشید بشی من زمین که سالی یک بار من دور تو بگردم ولی تو سالی 365 بار دور من بگردی
*********************************************
یکی اسم بچش رو می ذاره اس ام اس . می گن این چه اسمیه ؟ می گه : چیه از پیام که باکلاس تره
*********************************************
یکی تو انتخابات کاندید می شه 3 تا رای می یاره . شب می ره خونه خانومش یکی می خوابونه تو گوشش می گه: می دونستم پای یه زن دیگم وسطه
*********************************************
از اسمون با هام تماس گرفتند گفتن قشنگ ترین ستاره گم شده ولی نگران نباش من لو نمی دم تو رو
*********************************************
بهترین انتقام از زنی که شوهرتون رو از چنگتون در اورده می دونی چیه؟ بذاری شوهرتون مال اون بمونه
*********************************************

مرد: قسم می‌خوری که منو به خاطر پولهایم دوست نداری؟ زن: هزارتومن بده تا قسم بخورم. *********************************************
زن: اگه امشب نیایی بریم خونه مامانم دیگه منو نمی‌بینی! مرد: برای چی؟ زن: واسه اینکه چشمهاتو درمی‌آورم! *********************************************
یکی می‌خواسته گردو بشکنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش! *********************************************
یکی میره حموم، آب جوش بوده با نعلبکی دوش میگیره! *********************************************
یکی وزیر مخابرات میشه بعد از یه هفته مخابرات ورشکسته میشه! از طرف دولت هیئتِ تحقیق تشکیل‌میدن، می‌بینن برای رفاه حال جامعه ورداشته همه گوشی‌های ‌تلفنای همگانی رو بیسیم کرده *********************************************
یکی ساندویچ‌فروشی داشته، ‌یک روز یک بابایی میاد میگه: ‌قربون یک ککتل بده، ‌فقط بی‌زحمت توش گوجه نگذار. طرف میگه: آقا امروز اصلا گوجه نداریم، میخوای خیارشور نگذارم؟ *********************************************
به یکی میگن چند تا بچه داری؟ میگه 2 تا . می‌پرسن: کدومش بزرگتره؟ میگه: خوب اولیش *********************************************
یکی میره ماه عسل، یادش میره زنش رو ببره *********************************************
یکی دوتا دزد می‌گیره، زنگ می‌زنه به 220!

سنگینی باری که خدا بر دوش ما میگذارد انقدر زیاد نیست که کمرمان را خرد کند


انقدر است که ما را برای دعا به زانو دراورد


 

 

ای اس ام اس برو پیش اونی که دارم بهش فکر می کنم


.


.


.


.


.


.


.


.


.


یه دونه بزن تو سرش برگرد بیا با هم بهش بخندیم

 

.

.

.

.

.

.

.

شستت حال اومد؟؟؟؟

اون چیه که از گل بهتره، از حوری قشنگ تره، از دنیا با ارزش تره، از فرشته پاک تره؟

.

.

.

واقعا که!

.

.

.

تو هنوز منو نشناختی؟؟؟؟

 

 

 

در پی اختلاف نظر در مورد اینکه شب چهارشنبه سوری 22 است یا 29. روز 22 اسفند

 یوم الشک و از 22 تا 29 اسفند هفته ی وحشت اعلام شد

 

!از خدا پول خواستم بانک داد

درخت خواستم جنگل داد

اتاق خواستم خونه داد

حالا میترسم تورو بخوام بهم یه گله گوسفند بده!!!

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود ،

 میشود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یک متروکه را الماس بود ،

 دست در دست پرنده بال در بال نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود ،

 کاش می شد حرفی از " کاش می شد " هم نبود هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود .

 

گفتی پنج‌شنبه شب ،

 بعد از ساعت 12 چی میشه ؟

.

.

.

.

.

 خوب معلومه دیگه خنگ خدا ،

 میشه جمعه دیگه !