من پرستوی خزان دیده و خاموش توام حسرتی گر به دلم هست همان دوری توست
دوستی من و تو دوستی شاخه و برگ است، و جدایی برگ از شاخه ، مرگ است
امشب دلم از امدنت سرشار است، فانوس به دست کوچه دیدار استف آن گونه تو را در انتظارم که اگر،این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
اگر دیدی دلی تنها نشسته، میان رنج غمها تک نشسته، نگو آن دل چرا تنها نشسته، بدان که دوریت آن را شکسته
سیب سرخی را به من بخشید و رفت، عاقبت بر عشق من خندید و رفت، اشک در چشمان سردم حلقه زد، بی مروت، گریه ام را دید و رفت
اگر عالم شود انگشتر ناب، تو بر انگشتر عالم نگینی
اگه دیدی دنیا برات مفهومی نداره، تحمل کن شاید خودت دنیای کسی باشی
نبودی بی تو پنهان گریه کردم، تو را دیدم و خندان گریه کردم، برای این که اشکهایم نبینی، نشستم زیر باران گریه کردم