تو یک نوری ز خورشیدی
چرا از سایه می ترسی
گمان کردی که چون بیدی؟
چرا از باد می ترسی
نه آن رنگی
که بارانی بشوید جسم بی جانش
نه آن مرداب دلگیری
که گویا مرده فرجامش
نگو جانا که تنهایم
بیا از قطره دریا شو
نترس از حمله ی سرما
بیا یک سرو زیبا شو
بیا بشکن حصار تن
بیا فریادها سرکن
بیا برخیز و با خوابی
تمام دیده ها ترکن
ز خون پک تو ای گل
هزاران لاله می روید
وطن نام اهورا را
برون از خانه می گوید