و ده ها مورد دیگر ...
یاد دارم کودکی بودم خرد
با صدای گرم مادر
هر صبحدم
در میان بستری نرم و تمیز
می گشودم چشم بر نور سفید
می گشودم دل بر نور امید
یاد دارم سفره خانه ما
بوی سنت می داد
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
نه بی باران |
نه بی باران |
و در آن شبهای پاییزی
یاد ِ تو گرمای وجودم بود
همچون شعله های عشق،
طبع پر شورم بود.
من طعم ِ شرر انگیز ِ آرزوهای محالم را
با همرهی باد سرد خزان
به استقبال گور خواهم برد
که بپوسند در آنجا
و به دیدارکسی در خموشی بروند.
راستی چه کسی می گفت؟
« زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »
گویا سهراب هم تر شده بود...!
من آخر هر کوچه بن بست
به دنبا ل ِ دری می گردم
دری که مرا ببرد به وسعتِ مرگ
دری رو به آفتاب
دری تا انتهای بودن
شایدم مردن!!
در این حوالی گرمایی نیست...
در این حوالی بوهای بد میآید و مردمانی که آزار دیگران را میستایند...
در این حوالی یادگاریهایی که روی دیوار مینویسم را خط خطی میکنند...
در این حوالی همسایهها مهربان نیستند...
در این حوالی همسایهها چشم دیدن یکدیگر را ندارند...
در این حوالی فکرها به جان هم پنجه میافکنند...
در این حوالی دوستها نیستند...
در این حوالی دشمنها نقاب زدهاند...
در این حوالی من هیزم تر نفروخته ام که...
در این حوالی دلم زود خسته میشود...
در این حوالی حالم به هم می خورد...
در این حوالی به من خبر خوب نمیدهند...
در این حوالی دلخوشی نیست...